طریقت چیست؟
خوش آمدید دوستان عزيز . ياران گرامي و راهيان به سوي اقيانوس عشق و رحمت پروردگار. اين وبلاگ كار خود را جهت آشنايي و همفكري با شما سروران گرامي آغاز نموده است . در اين وبلاگ از اين به بعد مطالبي در مورد عشق ، عرفان، مديتيشن و ... خواهد امد و همفكري شما سروران عزيز باعث خوشوقتي و افتخار ما خواهد بود . باشد كه بتوانيم راه درست زندگي كردن و هدف واقعي از حياط و زندگي را با هم بفهميم و با يك تصميم قاطع به سويش رهسپار شويم .

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 153
بازدید کل : 39949
تعداد مطالب : 76
تعداد نظرات : 52
تعداد آنلاین : 2

طریقت چیست؟

« پس برو گم شو ، زیرا این چیزها را نمی شود با عجله آموخت. صبر ،  اساس آموزش هر هنری بر پایه ی صبری ابدی است،

چه اخلاق باشد چه شمشیر بازی»

شاهزاده با نگاه کردن به چشمان پیرمرد تصمیم گرفت بماند.

او گفت: «درسهای من کی شروع می شوند؟ »

پیرمرد گفت:

«هم اینک شروع شده اند. اولین درس تو صبر است و در مورد دومین درس باید آگاهت کنم. دومین درس این است که باید کف زمین را تمیز  کنی ، باغچه را تمیز کنی ، برگهای خشک را جمع کنی و دور بیندازی. خیلی مراقب باش زیرا هر لحظه ممکن است تو را با شمشیر چوبی بزنم. گرچه چوبی است اما به راستی محکم است. استخوان خیلی ها را شکسته است.»

شاهزاده گفت: «اما من اینجا آمده ام تا اخلاق بیاموزم نه که استخوانم بشکند! » پیرمرد گفت : « اخلاق به موقعش خواهد آمد ، این فقط آغاز کار است.» شاهزاده گیج و متعجب بود – اما پدرش را می شناخت ، اگر دست خالی باز می گشت پدرش حسابی عصبانی می شد . او باید می آموخت. از دو طرف دو پیرمرد دیوانه... « و این مرد سعی می کند با کتک زدن به من اخلاق بیاموزد! اما بگذار ببینم چه پیش می آید. »

و استاد شروع به زدن او کرد!

او در حال شستن کف زمین بود و ناگهان ضربه چوب فرود می آمد. در حال تمیز کردن راه باغچه بود و ناگهان ضربه چوب فرود می امد. اما او از این شگفت زده شد که در طی یک هفته شهودی در او به وجود امد. حتا قبل از اینکه پیرمرد به او نزدیک شود از جایش می پرید. هر کاری که انجام می داد بخشی از هوشیاری اش همواره متوجه پیرمرد بود ، که اکنون کجاست. پیرمرد چنان آهسته راه می رفت که آگاه شدن از او تقریبا غیرممکن بود ، اما شاهزاده جوان کم کم هوشیارتر می شد ، زیرا از ضربه های زیاد شمشیر چوبی بدنش کبود شده بود!

این روال یک ماه ادامه یافت اما بعد از یک ماه دیگر پیرمرد نمی توانست او را بزند.

پیرمرد گفت: «تو به راستی فرزند پدرت هستی. او نیز بسیار تند و تیز بود و در یادگیری کامل بود ، آموزشش خیلی طول نکشید. درس اولت امروز تمام شد. زیرا بیست و چهار ساعت است که نتوانسته ام تو را بزنم زیرا تو همواره گوش به زنگ بوده ای وخودت را نجات داده ای. از فردا صبح باید هوشیار تر باشی زیرا شمشیر چوبی جایش را به شمشیر واقعی خواهد د اد. شمشیر چوبی حداکثر می تواند استخوانت را بشکند اما شمشیر واقعی حتا ممکن است سرت را قطع کند. پس آگاهی بیشتری لازم است.» 

 

اما این یک ماه آموزش بسیار عالی بود.

شاهزاده هرگز آگاه نبود که در درونش اینقدر امکان آگاهی شهودی وجود دارد.  او تمیرین کرده بود ، از لحاظ عقلانی به خوبی تمرین کرده بود اما هیچ درکی از شهود نداشت. و او دیگر حتا از شمشیر واقعی نیز نمی ترسید، زیرا او می گفت: «فرقی نمی کند. اگر نتوانی مرا با شمشیر چوبی بزنی با شمشیر واقعی هم نمی توانی. برای من فرقی نمی کند.»

به مدت یک ماه پیرمرد سعی کرد او را با شمشیر واقعی بزند و طبیعتاً شاهزاده بیدارتر و بیدارتر می شد. مجبور بود بیدارتر بشود، راه دیگری نداشت. و یک ماه کامل گذشت و پیرمرد حتا نتوانست او را لمس کند. او بسیار خوشحال بود و گفت: «من بسیار خرسندم. اکنون درس سوم. تا کنون فقط هنگامی که بیدار بودی تو را می زدم. از امروز عصر یادت باشد که وقتی خواب هستی نیز هر لحظه ممکن است تو را بزنم. دوباره با شمشیر چوبی شروع می کنم.»

شاهزاده کمی نگران شد. بیداری یک چیز بود اما وقتی خواب هستی چه؟ اما این دو ماه باعث شد شاهزاده نسبت به پیرمرد و هنرش اعتماد و احترام پیدا کند. و همچنین نسبت به شهود خود اطمینان حاصل کند. ا

و فکر کرد: «اگر او این را می گوید، پس شهود هرگز نمی خوابد.»

و این حقیقی بودنش را اثبات می کند. بدن می خوابد ، ذهن می خوابد ، اما شهود همیشه بیدار است؛ ماهیتش آگاهی است. اما ما هرگز به آن نگاه نمی کنیم. او مجبور بود نگاه کند. مجبور بود حتا در خواب نیز گوش به زنگ بماند.

 پیرمرد شروع به زدن او کرد و چند بار بدجور کتک خورد. اما او سپاسگزار بود ، عصبانی نبود، زیرا بعد از هر ضربه بیارتر و بیدارتر می شد، حتا در خواب – مانند شعله ای کوچک، چیزی در او زنده و بیدار و تماشاگر می ماند. و بعد از یک ماه او توانست حتا در خواب نیز از خود محافظت نماید. همین که پیرمرد نزدیک می شد، حتا ساکت و بی سر و صدا ، بدون هیچ صدای پایی، اما مرد جوان از جایش می پرید. او شاید در خواب عمیق بود ، اما چیزی بیدار می ماند.

هنگام طلوع آفتاب پیرمرد زیر درخت نشسته بود و در حال کتاب خواندن بود و مرد جوان برگهای خشک را از زمین جمع می کرد. ناگهان فکری به ذهنش آمد: «پیرمرد ماههاست مرا کتک زده ؛ این ایده بسیار خوبی است – باید سعی کنم او را بزنم و ببینم که آیا او بیدار است یا نه.»

وقتی این فکر را می کرد بیست و پنج قدم از پیرمرد دور بود – هنوز کاری نکرده بود – و پیرمرد گفت: « پسر ، من خیلی پیرم و هنوز آموزش تو تمام نشده است. چنین ایده هایی نداشته باش.» شاهزاده نتوانست این را باور کند ، آمد و پایش را لمس کرد و گفت : « مرا ببخش ، اما من کاری نکردم ، فقط داشتم فکر می کردم... فقط یک ایده بود.»

پیرمرد گفت:

« وقتی کاملا بیدار باشی حتا صدای افکار نیز شنیده می شود. مسئله آگاهی است ، تو کاری نمی کنی ، فقط فکر می کنی و من خواهم دانست. و تو هم به زودی قادر به این کار خواهی بود. فقط کمی صبر بیشتری لازم است.»

به زودی روزی رسید که ناگهان بی هیچ دلیلی آگاه شد که پیرمرد می خواهد او را بزند. پیرمرد نشسته بود و کتاب می خواند، اما این تصورچنان واضح بود که نزد استاد رفت و گفت :

« می خواستی بیایی مرا بزنی؟ همین چند ثانیه پیش نظرت را شنیدم.»

استاد گفت:

«حق با توست، داشتم فکر می کردم که این صفحه را تمام کنم و بیایم.

حال دیگر لازم نیست اینجا بمانی.

می دانم که پدرت پیر است و منتظر توست.» اما مرد جوان گفت:

«  پس درسهای مربوط به اخلاق چه می شود؟»

پیرمرد گفت:

« کلش را فراموش کن.

 

مردی که چنین بیدار و گوش به زنگ است فقط می تواند اخلاقی باشد. نمی تواند به کسی آسیب بزند ، نمی تواند دزدی کند ، نمی تواند مهربان نباشد ، نمی تواند بی رحم باشد ؛ به طور طبیعی دوستانه و مشفقانه خواهد بود. همه چیز را درباره اخلاق فراموش کن!»

من این آگاهی را #طریقت می نامم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





:: موضوعات مرتبط: باگوان راجنیش اشو، ،
نویسنده : سرگشته